دیگر نه میخواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد...
نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبهی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه خار میخوام، نه دست ردشده به سوی پروردگار میخوام، نه بهشت میخوام نه نار میخوام...
چرا راه نشانم نمیدهی خدا؟ چرا جونم رو نمیگیری خدا؟ به چه اسمیبخوانمت، به اسماءالحسنی، به تمام اسمها میخوانمت، جانم را بگیر... التماست میکنم، جانم را بگیر و رهایم کن، این بنده حقیر ذلیلت را راحت کن از گناه زیستن، التماست میکنم التماست میکنم جانم را بگیر... ایکاش نبودم، ایکاش نبودم، چیزی جز عدم نبودم، ایکاش خدا میشنوی؟ ایکاش نبودم، ایکاش هیچ بودم نه اینکه هیچ بشوم... چرا نمیشنوی؟ به کدام مقدّسات قسمت بدهم که تو مقدّسترینی؟ چرا شکسته میخواهی روح و جان مرا، چرا به بند کشیده میخواهی جسم مرا قلب مرا عقل مرا وجود هیچ مرا... راحتم کن، از خودم از خلقت از مالت از این جهانی که به هزار لعاب آفریدهای که ما در آن جان بکنیم و زجر بکشیم و ... هیچ به خودت قسم هیچ... مرا وعده به کجاست؟ سر و ته من در کجاست؟ من هیچم، این همه ریشخند و مسخرگی از چیست، بیهودگی از چیست؟ چرا این چنینم خداااا، به تغاص کدام معصیتم که تمام عمرم معصیتی بزرگ بوده است، معترفم به همه چیز امّا آیا میخواستم معصیت تو را بکنم؟ این انصاف است که بر بندهای که ضعفش او را به هلاکت کشانده ترّحم نکنی و از تلخی کامش قدری نکاهی؟!... خستهام، یا جانم را بگیر بگیر بگیر یا راه نشانم بده، آنچنان که تمام نیرو و توانم را مصروف آن کنم ولحظهای بر آن نلغزم و به عقب نگاه نکنم و به دیگر چیزها، راهها حواسم پرت نشود... خداااااا این جان توان بیش از این ندارد، این تن خسته از همه چیز است، راحتش کن آنکه تو را میخواند و جز تو به کسی امیدی ندارد...