با این حجم از ناامیدی وحشتناکی که نسبت به همه چیز دارم نمیدانم شایسته مرحمت خدا هم هستم یا نه...
چیزهای قشنگی هم برای نوشتن دارم، بذار سرحال بیام بهت میگم...
با این حجم از ناامیدی وحشتناکی که نسبت به همه چیز دارم نمیدانم شایسته مرحمت خدا هم هستم یا نه...
چیزهای قشنگی هم برای نوشتن دارم، بذار سرحال بیام بهت میگم...
گاهی در خلوت آنقدر صدای ترک خوردن میدهم که اگر خوف عاقبت و اندک خداترسی در من نبود در آنی جان به جانآفرین تسلیم میکردم...
شدیدا مشتاق دیدار کسی هستم که مرا بفهمد، با تمام زوایای پنهان و آشکارم... و مهربانانه و صادقانه و صمیمانه مرا به خودم بازنماید... میدانم همچنین کسی نه برای من که برای هیچکس احتمالا وجود ندارد، امّا چه کنم، یک دلتنگی عجیب و غیر قابل فهمیو یک غم پنهان گاه به گاه وجودم را مشتعل میکند و مرا به حسرت عجیب نبودن میکشاند... نمیدانم چه باید کرد، جز مرگ که آخر کار است، راه چاره و درمانی در حین زیستن نمییابم... احساس میکنم به عالم و آدم مدیونم و وظیفهام را آنچنان که باید در قبال آشنا و غریبه انجام ندادهام؛ گرچه میدانم این احساس گزافهای است ولی دست خودم نیست... نمیدانم راه من چیست، وظیفه من چیست، زندگی من کجاست، آیا من لایق دوست داشتنم؟ اصلا آیا من لایق زیستنم؟ خب بله خدا جان به این تن هدیه کرده است که حتما چیزی در آن میدیده است که... پس کجاست آن چیزی که من باید به سمتش گام بردارم؟! خستهام، ذهنم یاری نمیدهد، گذر ساعات و روزها از دستم دررفته است، با دوستان در ارتباطم ولی این کفاف قلب پراضطرابم نیست، انگار چیزی در درون من نیست، چیزی در درون من ناقص است که نبودنش احساس میشود، من سلیمان نیستم که بگویم هدهدم برای آوردن پیغامیرفته است، در بیخبریام در سکوتم، در بیچارگیام... راه گم کردهام، واقعا در بیابان ماندهام؛ هر چه امّن یجیب میخوانم ندا مرا درنمییابد، آوازی به من نمیرسد... به راستی باید چه کنم؟ چقدر باید باید باید نباید، پس چرا عرصه برای یک تاخت و تاز مهیّا نمیشود؟ چرا کسی بیپرده و بیتظاهر مرا در آغوش نمیکشد؟ من کسی نیستم که خودم را با چیزهای کوچک گول بزنم، دیگر از فریب دادن خودم خسته شدهام... بزرگترین نقص من چیست که راه عزم را بر من میبندم؟ من کسی هستم که اگر راه را بشناسم از خار و دلِ زار و دزد قافله ترسی ندارم... نمیدانم، کاش یک خط پاسخ روشن بود برای ما... حتّی خواب نیز نسخه ناقصی از بیداری است... رویایش واژگونه است و کابوسش زهر مضاعف، این زندگی!...
همه چیز از فایده افتاده است انگار... نه از سکوت و نه از تکلّم آبی گرم نمیشود... میتوانم برای سالها با خودم عهد ببندم که صم بکم باشم ولی آخرش چه؟ باید چه کرد؟ میخواهم بنویسم چیزی را که نمیدانم چه چیزی است و جالب اینکه مینویسم و نمیدانم چرا، فایدهاش چیست؟ سکوت میکنی که چه چیز را بگویی، سکوت میکنی که چه چیز را نگویی، میخواهم فریاد بزنم امّا عارم میآید، دیگران چه گناهی کردهاند که با لحن نخراشیدهی گنگ من از خود بیخود شوند؟ برای خودم حرف بزنم اصلا؛ صدایم را ضبط کنم و دقیق به تن صدایم گوش دهم گویا صدا صدای کس دیگری است، چقدر آشناست، میشناسمش انگار، من با خودم حرف بزنم این دیوانگی است؟ یا اینکه با کسانی حرف بزنم که صدای مرا نمیشنوند؟! یکبار گفتی نشنید، دوبار گفتی نشنید، سه بار چهار بار... وقتی قرار نیست شنیده شود برای چه کسی بگویی؟! این همه شلوغی و آشفتگی در جهان از چیست؟! چقدر داستانها ترانهها نگاهها یکی شده است، چرا سرنوشت از ابّهت رازگونگیاش درآمده است و ردای کابوس پوشیده؟! از چه برای چه کسی بگویم وقتی خودم از تن صدایم جا میخورم؟! عزیز من! تو هیچوقت صدای من را نشنیدهای و میدانم منبعد هم نخواهی شنید، چه کسی را گول بزنم، باید از ابتدا میدانستم که برای این کلماتی که در من زاییده میشود گوش شنوایی نیست؛ جگرگوشهگانی که میروند و یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف... ایراد از چیست وقتی سررشته عمر از کف تو میجهد و تو به سویش میدوی و گمش میکنی و حیران میشوی.. انسانها! ما چقدر در تنهاییمان تنها هستیم! بیاید به احترام تنهایی محترممان خودمان را از یکدیگر جدا نگهداریم و جز به محبّت لب به سخن نگشاییم...
آنقدَر دلگیر و دلچرکینم که اگر ممکن بود همه چیز را به کناری میگذاشتم تا خلوتم تام و تنهاییام تمام شود... حس میکنم نه تنها کسی در این عالم نیازی به من و بودن من ندارد که حضور من دیگر لطف و حسنی ندارد... نمیدانم، آنقدر ملولم که جز این کلمات چیزی از دهانم خارج نشود...
دیگر نه میخواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد...
نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبهی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه خار میخوام، نه دست ردشده به سوی پروردگار میخوام، نه بهشت میخوام نه نار میخوام...
چرا راه نشانم نمیدهی خدا؟ چرا جونم رو نمیگیری خدا؟ به چه اسمیبخوانمت، به اسماءالحسنی، به تمام اسمها میخوانمت، جانم را بگیر... التماست میکنم، جانم را بگیر و رهایم کن، این بنده حقیر ذلیلت را راحت کن از گناه زیستن، التماست میکنم التماست میکنم جانم را بگیر... ایکاش نبودم، ایکاش نبودم، چیزی جز عدم نبودم، ایکاش خدا میشنوی؟ ایکاش نبودم، ایکاش هیچ بودم نه اینکه هیچ بشوم... چرا نمیشنوی؟ به کدام مقدّسات قسمت بدهم که تو مقدّسترینی؟ چرا شکسته میخواهی روح و جان مرا، چرا به بند کشیده میخواهی جسم مرا قلب مرا عقل مرا وجود هیچ مرا... راحتم کن، از خودم از خلقت از مالت از این جهانی که به هزار لعاب آفریدهای که ما در آن جان بکنیم و زجر بکشیم و ... هیچ به خودت قسم هیچ... مرا وعده به کجاست؟ سر و ته من در کجاست؟ من هیچم، این همه ریشخند و مسخرگی از چیست، بیهودگی از چیست؟ چرا این چنینم خداااا، به تغاص کدام معصیتم که تمام عمرم معصیتی بزرگ بوده است، معترفم به همه چیز امّا آیا میخواستم معصیت تو را بکنم؟ این انصاف است که بر بندهای که ضعفش او را به هلاکت کشانده ترّحم نکنی و از تلخی کامش قدری نکاهی؟!... خستهام، یا جانم را بگیر بگیر بگیر یا راه نشانم بده، آنچنان که تمام نیرو و توانم را مصروف آن کنم ولحظهای بر آن نلغزم و به عقب نگاه نکنم و به دیگر چیزها، راهها حواسم پرت نشود... خداااااا این جان توان بیش از این ندارد، این تن خسته از همه چیز است، راحتش کن آنکه تو را میخواند و جز تو به کسی امیدی ندارد...
تعداد صفحات : 2