همه چیز از فایده افتاده است انگار... نه از سکوت و نه از تکلّم آبی گرم نمیشود... میتوانم برای سالها با خودم عهد ببندم که صم بکم باشم ولی آخرش چه؟ باید چه کرد؟ میخواهم بنویسم چیزی را که نمیدانم چه چیزی است و جالب اینکه مینویسم و نمیدانم چرا، فایدهاش چیست؟ سکوت میکنی که چه چیز را بگویی، سکوت میکنی که چه چیز را نگویی، میخواهم فریاد بزنم امّا عارم میآید، دیگران چه گناهی کردهاند که با لحن نخراشیدهی گنگ من از خود بیخود شوند؟ برای خودم حرف بزنم اصلا؛ صدایم را ضبط کنم و دقیق به تن صدایم گوش دهم گویا صدا صدای کس دیگری است، چقدر آشناست، میشناسمش انگار، من با خودم حرف بزنم این دیوانگی است؟ یا اینکه با کسانی حرف بزنم که صدای مرا نمیشنوند؟! یکبار گفتی نشنید، دوبار گفتی نشنید، سه بار چهار بار... وقتی قرار نیست شنیده شود برای چه کسی بگویی؟! این همه شلوغی و آشفتگی در جهان از چیست؟! چقدر داستانها ترانهها نگاهها یکی شده است، چرا سرنوشت از ابّهت رازگونگیاش درآمده است و ردای کابوس پوشیده؟! از چه برای چه کسی بگویم وقتی خودم از تن صدایم جا میخورم؟! عزیز من! تو هیچوقت صدای من را نشنیدهای و میدانم منبعد هم نخواهی شنید، چه کسی را گول بزنم، باید از ابتدا میدانستم که برای این کلماتی که در من زاییده میشود گوش شنوایی نیست؛ جگرگوشهگانی که میروند و یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف... ایراد از چیست وقتی سررشته عمر از کف تو میجهد و تو به سویش میدوی و گمش میکنی و حیران میشوی.. انسانها! ما چقدر در تنهاییمان تنها هستیم! بیاید به احترام تنهایی محترممان خودمان را از یکدیگر جدا نگهداریم و جز به محبّت لب به سخن نگشاییم...
بازدید : 596
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 3:24